از وقتی شدیم اینی که الآن هستیم٬ یادمون رفته دیگه اون های و هوی و نعرهی مستانه رو.
داستان از صبح شروع میشه که بیصدا٬ یهویی٬ از خواب پا میشیم و حتی از اون ده دقه استندبای توی تخت هم صرف نظر میکنیم که مبادا ساعت مطالعمون پایین بیاد. اعمال صبحگاهی رو به جا میاریم٬ کتابها رو تکتک طبق برنامهی چسبیده شده روی کمد از بین بقیه بیرون میکشیم -و بهمن کتب کنکوری روان میشود- و میچپونیم توی کیف. بعد که میبینیم زیپ کیف بسته نمیشه٬ با کلی دودلی و تخمین تجربی بلاخره راضی میشیم دوتا کتاب کمتر به دوش بکشیم. دو دقهای همون لباس دیروز رو میپوشیم و میزنیم از خونه بیرون. میریم کتابخونه کارت میزنیم و تا خود عصر نمیایم بیرون.
هرروز همینه کارمون. هرموقع میخوایم با خودمون خلوت کنیم٬ کمی به دیروز و فردا فکر کنیم٬ بانگی از درون برمیخیزه که بذار واسه شب-
شب خسته و راضی٬ شام رو با احتیاط و قناعت میخوریم که مبادا تو این ایّام کمتحرکی از ریخت و قیافهی نداشتمون بیفتیم. بعدش میریم سراغ نت که تعلّقاتش بیشتر از دنیای واقعیه واسمهی ما. مثل دیروز٬ اتفاق خاصی جز جنگ و خونریزی که هیچوقت عادی نمیشه٬ نیفتاده. چند خط توی بلاگمون مینویسیم و یکم که سبُک شدیم٬ اتاق رو تاریک میکنیم به قصد تعمّقات و تفکرات آخر شب و در نهایت خواب. اما بیاراده خوابمون میبره و مثل شبهای پیش٬ فرآیند مذکور در همون ابتدای امر متوقف میشه. شین اگه بود میگفت رها کن این حرفای زرد رو. ولی نیست. میشه هنوز ریز ریزکی حرف زد و غر زد و ناله کرد به هر قصد و غرضی. قول من به کنار٬ اون مال روزه. شب که میشه به رفتن فکر نکرد و زیر همین آسمون اصفهان از آرامش مُرد. نمیشه؟ شبهای تابستون کمه٬ کوچیکه٬ یجوری گرمه که دل آدم نمیگیره.
یادته گفتم ایکاش تابستون برسه مردم از این بدخلقی فارغ شن؟ شدن. همه خوشگل٬ خندان٬ باحوصله٬ اصن آدم حظ میکنه. باری٬ دل در این برهوت٬ دیگرگونه چشماندازی میطلبد. شبهای بلند٬ ترس از داد و فغان باد توی گوش پنجره٬ جا دادن به عروسک خرس دوران بچگی زیر پتو؛ انگار بخشی از وجود من برای همیشه توی زمستون جا مونده. زمستون تیرهتره. تیره چشم رو اغوا نمیکنه. صادقه؛ همونه که هست.
پینوشت بیست و چهار مرداد؛ ساعت ۹.۵ شب٬ آسمون غرشی کرد و بارون گرفت. اول باورم نمیشد٬ بوی خاک نمناک و نسیم خنک رو حس کردم و مطمئن شدم که هنوز هم یادش هست. خیلی مصر و کم سر و صدا میباره. انگار میخواد نظر منو نسبت به تابستون عوض کنه. انگار حرفهام رو شنیده و قصد داره دلتنگیم رو رفع کنه. چهبسا موفق هم شد!
یادته گفتم ای کاش گیاه لیمو میشدم لب پنجرهی اتاقش؟ دنبال یه گیاه لیمو توی گلدون فیروزهای رنگ بودم٬ میخواستم یه نقطه از اتاقم رو نشون کنم٬ کتابها رو کنار بزنم٬ بذارمش روی زمین٬ روزی نیم ساعت نگاش کنم٬ باهاش حرف بزنم٬ برگهاشو بو کنم٬ نازش کنم٬ شایدم به بهونهی وجودش پرده رو از پنجرهی اتاقم کنار بزنم. هفتهها این در و اون در زدم واسه پیدا کردنش؛ اما انگار لیمو دلش میگیره تو این شهر٬ پیداش نکردم. فقط شیراز و مازندران.
- ۰ نظر
- ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۲