دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 شب عجیبی بود. نه تنها برای اولین‌بار ماه را قرمز می‌دیدم چون ماه، خودش قرمز شده‌بود نه چون چشمانم قرمز می‌دید، بلکه تمام‌مدت در بغل گرم و مهربان رفیق دراکولای خودم آرام گرفته‌بودم. اگر صبحی در کار نبود، می‌توانستم تا ابد شب را از چشم‌انداز امشبمان زندگی کنم. البته همه‌ی هامون و اسماعیل و شوهرخاله‌ی اصغرآقا خوش‌نویس و ... را بعدازظهر که می‌خواستم بروم بیرون، در خانه گذاشتم بمانند. می‌خواستم سبُک باشم و در صورت لزوم، قادر به پرواز. کم و بیش دلتنگشان هم شدم. جنون معدوم شده‌بود، یا داشت شکل عوض می‌کرد، نمی‌دانم. ظهر از حاشیه‌ی اتوبان‌ خودم را رساندم به دفتر ع.ر، با یک گلدان بسیار کوچک از گیاهی با برگ‌های تقریباً گرد. زیرزمین تاریکی بود با دیوارهای تیره و نورهای نقطه به نقطه‌ی زرد، سرتاسرش قفسه‌هایی از وسایل و تجهیزات کارشان؛ انبارها را نشانم داد. همه‌چیز جز او، عجیب بود و جدید. من از کارشان هیچ سر در نمی‌آورم. بعد کمی نشستم کنار دستش که مشغول اصلاح رنگ یک ویدیو بود؛ به نظر کار فرساینده‌ای آمد؛ مثل عمده‌ی کار ما، ساعت‌ها پشت کامپیوتر نشستن و چشم تیز کردن و دقیق شدن در چیزی. گفت کارش را دوست دارد و انجام دادنش برایش راحت است. پرسیدم از این کار لذت هم می‌بری؟ گفت حالا دیگر خیلی کمتر. بعد گفت البته هنوز هم پیش می‌آید که از نتیجه‌ی کارش لذت ببرد. در دلم گفتم من هم همینطور. انگار تکراری شدن شغل شخص برایش اجتناب‌ناپذیر است. رابطه‌ای غم‌انگیز برقرار است میان ارتزاق از کاری که در آن خوب هستی و لذت بردن از نفسِ آن کار - و نه ارزشی که می‌آفرینی یا امنیت مالی که برای خودت ایجاد می‌کنی.

بعد با ع.ر و دوستش فیلمی دیدیم و چیزی کشیدیم و گذشته از این که انگار بر من اثر قابل‌توجهی نگذاشت، اولین بار بود که همراه با دو کارگردان سینما، فیلم سینمایی می‌دیدم! اشاره‌هایی می‌کردند به چیزهایی که اسمشان را هم نشنیده بودم و از جزئیاتی به وجد می‌آمدند که ارزشش را درک نمی‌کردم.

بعد از آن رفتیم که شبمان را بسازیم و چه شب عجیبی هم شد.

چیزهایی هست که نمیخواهم راجع بهشان بنویسم؛ از حوصله‌ی این لحظه‌ام خارج است، و همزمان مهم؛ رفیق ماندن رفیق مهم است. میل به اتحاد و مسئولیت مهم است. یاغی‌گری و جنون و مصیبت هم که جای خود دارد. تو همه را به تعادل دربیاور، آن‌وقت من بنده‌ی تو خواهم شد. ترس از ناشناخته‌ها یا تنبلی یا چیزی که هنوز نمی‌دانم چیست، مانع می‌شود از اتحادپذیریِ من. دلیل مشخصی برایش ندارم. کاش داشتم.

  • ۹۷/۰۵/۰۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی