دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
تمام روز حوصله‌ی هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نداشتم. با بی‌میلی از خواب بیدار شده‌بودم، با بی‌میلی سر کار رفته بودم، با بی‌میلی همراه همکارانم برای نهار بیرون رفتم، با بی‌میلی دو ساعتی را در یک کافه به شطرنج بازی کردن با یک آشنا و بالا و پایین کردن یک سایت لباس تلف کردم.
 شب میل به پیاده‌روی در هوای نمناکی که بیشتر به بهار می‌زند تا زمستان، تنها چیزی بود که می‌توانست روز بی‌حوصلگی‌ام را به شب تعمیم ندهد. آماده شده‌بودم و درست قبل از این که کفش‌هایم را بپوشم، یادم افتاد بپرسم همراه می‌شود یا نه. هرچند سه‌شنبه هم نبود، آمد. همان نقطه‌ی شروع قبلی، اما مسیری کمی متفاوت‌تر، برگشتن به همان نقطه‌ی اول و همراهی‌ام تا مترو. از من خواست چیزی را تخمین بزنم، من هم تخمین زدم و بعد از شدت اشتباه بودن جوابم شرمنده شدم. گفتم که در تخمین زدن علیل‌م و او با همان حالت صبور و باحوصله‌ی خاص خودش، دو تمرین دیگر برایم طرح کرد! در فاصله‌ای که تا مترو همراهی‌ام می‌کرد، بالاخره اتفاقی که باعث شده‌بود از چند چیز دلزده شوم و تمام روز بی‌حوصله باشم را برایش تعریف کردم. انگار چنین مواقعی سعی می‌کند با سوال‌هایی از نقطه‌نظر خودش مرا به سمت جواب یا حداقل روشن شدن زوایا و خفایای موضوع هدایت کند. این را حس کردم چون خودم گاهی این را بهترین روش برای کمک کردن به کسی که در سطح موضوعی گرفتار شده و نیاز به دید کلی‌تری دارد، می‌دانم.
 در فاصله‌ی مترو تا خانه باران شدت گرفت. از کوچه‌ی پایین‌تر رفتم تا چند دقیقه بیشتر باران را بو کنم. این آخرین نفس‌های زمستان است. به‌زودی گرما غالب می‌شود و بیشتر از نصف سال دلتنگ چنین هوایی خواهم ماند.
  • ۹۶/۱۲/۰۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی