بعد از مدتها بالاخره کمی خوشحال شدم. ولی همین هم بدون عذاب وجدان نیست؛ چرا دنیا طوریست که مرگ عدهای خوشحالم کند؟
- ۰ نظر
- ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۱۴
بعد از مدتها بالاخره کمی خوشحال شدم. ولی همین هم بدون عذاب وجدان نیست؛ چرا دنیا طوریست که مرگ عدهای خوشحالم کند؟
چون از زمان فوت مامان ننوشتم و حدود ۱۰ سال نوشتن برای من حکم شناختن خودم را داشت، و چون امروز بالاخره بعد از چند روز حال گرفته و دم به گریه، بالاخره پدر مسبب یک گریهی درست و حسابی شد و تا الان که ساعت ۱۰ دقیقه به ۴ بعد از ظهر اولین روز هفتهی کاری است اینجا، هیچ کاری نکردهام، تصمیم گرفتم یک جایی حداقل ثبت کنم که چهفدر زندگی من فلج شده است بعد از از دست دادن مامان و گرفتار شدن با پدری که نمیداند حالا با تنهاییاش چهطور بسازد. راستش، دومی مشکل بزرگتری است برای من.
در حالی که دوست داشتم زندگیام بالاخره در ۲۸ سالگی بدون رقابت میگذشت، هنوز در وضعیتی هستم که باید برای گرفتن موقعیت بعدی با همکلاسیهای خودم رقابت کنم. تا چند روز اخیر نمیخواستم قبول کنم که از دست دادن مامان دلیلی برای عقب ماندنم شده است. چون من تلاش کردم که جبران کنم و تا الان هم نتیجهی تلاشم را دیدهام. اما این چند روز فهمیدم که انگار خیلی از روزها حال دم به گریهام مرا از زندگی انداخته است. دیروز و پریشب حتا دلم نمیخواست با دوستپسر جدید وقت بگذرانم -گرچه برای حفظ ظاهر بالغانهام وقت گذراندم و فشاری که بین مغز و چشم و بینی و دلم تاب میخورد را تحمل کردم. حتا یکجا -وقتی خوانندهی فرانسوی آهنگی به نام «مامان» میخواند- اشک هم ریختم. حتا همین الان که این را مینویسم صورتم میسوزد اما حتا حوصلهی بیشتر گریه کردن ندارم. افسردگی شدیدتر شده شاید. دوز قرصها را بیشتر کنم؟ نمیشود سر خود از این کارها کرد و دلم هم نمیخواهد درگیر نوبت گرفتن و ویزیت آنلاین و توضیح مسائل برای دکتر بشوم.
خسته شدم. از این که چند روز درگیر گریه نکردن و کردن و به یاد آوردن همهی خوب و بدهای گذشته و زندگی رقتبار فعلی پدرم باشم خسته شدم. صورتم میسوزد. خسته شدم.
مامان مُرد.
از پنج روز پیش، مامان ۵۶ سالهی من که وجودش در معنی جهان بود، دیگر وجود ندارد. میفهمید؟ جهان، دیگر جهان همیشگی نیست.
همین حالا فهمیدم برای این که تاریخ روزها مملکت بهتر در خاطرم بماند میتوانم بیشتر اینجا بنویسم.
با یک نفر آشنا شدهام که از دریادلی و خودگذشتگی مرا یاد خودم در بیپناهترین شکلم میاندازد؛ قبل از آن وقتها که تصمیم بگیرم اشتباه کردهام و باید برای محافظت از خودم مقداری شرارت هم جایی جمع کنم.
حالا هم خوشبینم هم مشکوک. نگرانیهای زندگی خودم هم به جا.
باید پیش رفت و دید.
برای من گشت و گذار بین آدمها همیشه اصل بودهاست. مشکل اصلی این است که خیلی زود و راحت دلم گیر میکند یکجا. چرا تا ۱۸ سالگی فکر میکردم آنقدر سنگدلم که ممکن است از اجتماع طردم کنند؟ یا شاید سنگدل هم بودم، و این همه تغییر کردم؟
این آدمها داستانهای منند (به جز آن چند مورد شغال دندانتیز که کابوس شدند). چطور حسی بهشان نداشته باشم؟
گویی دوباره جوان تازه از تخم درآمدهی ۶-۷ سال پیش شدهام. نپرس چرا، حالا نمیتوانم مفصل تعریف کنم. همینقدر بدان که آن چندماه آخر که کتابها را سبک و سنگین میکردم و بیشترشان را فروختم، کمترشان را نگه داشتم، و چندتاشان را هدیه کردم، خود من بودم که ذرهذره از سر تا پا سبک و سنگین شدم و اضافهها را گذاشتم و عصاره را آوردم اینجایی که هستم. اما خوب میدانی که آدم بدون اضافهها چشم و دلش سیر نیست. باید اضافه کرد. همین است که حالا در به در دنبال اضافه کردنم و این یادآور اوایل جوانیست.
چند ساعت دیگر، صبح، بعد از ۵ سال دوباره بیدار میشوم تا به کلاس دانشگاه بروم. این بار در مقطعی دیگر، رشتهای دیگر و مملکتی دیگر.
شب و روزم برعکس شده امشب تا صبح حس جالبی داشتم. به خودم نزدیکتر شدهام. حالا کمکم خوابم گرفته. به نظرم رسید که بنویسم جرقههایی در ذهنم گاهی زده میشود. آنقدر سریع است که در چنگ آدم نمیماند تا ببینی چه بود، فقط اثرش میماند که خوب هم هست. البته اوضاع خوب نیست. نه دانشجوام نه کار دارم، نه کار پیدا میشود اصلا. آینده هیچ معلوم نیست. تنها معلوم این است که هنوز با همهی وجودم میخواهم دور شوم.
خیلی سخت، خیلی خیلی نگرانکننده، و هیچکس هم متوجه نیست. از بیرون اینطور به نظر میآید که فلانی حالا دفاع میکند بعد هم مهاجرتی چیزی، زندگیاش روی ریل است. اما روی ریل که هیچ، روی زمین هم نیست. آن کارتون را یادتان هست که آن گرگ دنبال میگمیگ تا چند متر بعد از نوک صخره هم در هوا جلو میرفت، ناگهان میافتاد؟ این تمام شدن تحصیل حکم همان را دارد. حالا دو ماه است دنبال کار میگردم و هیچجا مرحلهای پیش نرفتهام. امروز برای شرکتهای بزرگ داخلی هم رزومه فرستادم. این یعنی سپر انداختهام. اگر اینها هم ردم کنند دیگر دستم به هیچجا نمیرسد. بعد از این همه کار و درس و رویاپردازی، با آن فکری که در مورد خودت داری، که سختی را تحمل کنی برای رسیدن به یک زندگی حداقلی، کارت برسد به جایی که کار پیدا نکنی. رفتن پیشکش.