دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

به نتایجی رسیده‌ام در رابطه با نسبیت بهتر و بدتر، به صلاح و به ضرر. بدیهی‌ست، اما من تازه با گوشت و پوست خودم آن را فهمیده‌ام.

حضور ما در این جهان معادلات را به هم میزند. شبیه خطاهای رگرسیون هستیم. با سکوت و کم جنبیدن شاید اثرمان کمتر شود.

تا به حال حس کرده‌اید که موجودیت شما حرام شده است؟ به خاطر زمانی که در آن متولد شدید، جهان در این زمان برای شما چطور کار می‌کند؛ کشور، شهر، محله، پدر، مادر. این‌ها کاملا تعیین می‌کنند شما چه کسی هستید و چه کسی خواهید ماند. هرچه‌قدر به خودتان بتابید و این‌ور و آن‌ور شوید و فاصله بگیرید بلکه گاهی فراموش کنید که ریشه‌تان چه‌قدر بدقواره است، باز این ریشه قطع نمی‌شود که نمی‌شود. نباید هم بشود. زندگی شما بسته به همین اتصال است. و مگر چه‌قدر می‌شود از ریشه دور شد؟ تا ابد گیر افتاده‌اید در همان حوالی.
به همین راحتی، وجود شما حاصل عوامل اولیه است، و نمی‌شود کاریش کرد.
شب تا صبح چندین بار بیدار شدم. آخرین خوابی که دیدم وحشتناک بود. گمان نمی‌کنم هرگز بتوانم فراموشش کنم. خواب دیدم که هنوز مادر زنده بود و البته ده پانزده سالی هم جوان‌تر. ناگهان از بین صحبت‌هایشان شنیدم که من فرزند مادرم نیستم. پرسیدم موضوع چیست و گفتند. ظاهرا پدرم خیانت کرده بوده است با یک خانمی، و این خانم بعد از دنیا آمدن من به وضوح مرا نخواسته و پدرم مجبور شده مرا به خانه‌ی بیاورد و به اجبار بسپاردم به مادرم (که فهمیدم مادرم نبود). حالا نفرت را در چشمان مادر می‌دیدم؛ یعنی فهمیدم آن نگاه همیشه غمگین و سرد، نفرت از دلیل وجود من بوده است. همزمان شرمنده‌ی مادر و عصبانی از پدر و ناگهان بی‌هویت شده بودم. باورم نمی‌شد. اساس تمام زندگی‌ام ظلم به مادر بود. ان‌قدر باورناپذیر بود که دویدم سمت خواهرم، از او پرسیدم تو می‌دانستی؟ گفت می‌دانست! و چه لطفی به من داشت که با همه‌ی این احوال مرا خواهر خودش دانسته بود. هویتم ناگهان غیب شده بود و شرمندگی پررنگ‌ترین حسی بود که داشتم. کاش هیچ‌وقت نبودم. حالا با این وجود نصفه و نیمه‌ی سراسر شرم چه‌کار می‌کردم؟
  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۱۹

.But Charlie, don't jump, stay in this world
.Charlie, don't jump, there's so much to live for
  • ۰ نظر
  • ۳۰ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۰۸
«پدر» زنگ می‌زند تا از زنده بودن منزجرم می‌کند. کلماتش مثل چاقو از گوش و چشم و بینی‌ام وارد می‌شود و مغزم را ریز ریز خرد می‌کند. تمام روز و حتا تا چند روز بعد مرا تنهاترین آدم دنیا می‌کند. این پیوند خونی را هیچ‌چیز جز مرگ قطع نمی‌کند. پیش از این مادر سپر ضربات چاقو می‌شد تا کمتر به من و خواهرم اثر کند. حالا فقط من ماندم و خودش. از همه بدتر این که معلوم نیست تا چه مدت ادامه دارد. حرف زدن راجع به آن با هیچ‌کس فایده‌ای ندارد. چیزی برای تغییر دادن نیست. این سرنوشت من است.
  • ۰ نظر
  • ۲۸ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۰۰

حتا یکی از این کارت‌پستال‌ها را خطاب به دشمن جانی‌اش، رقیب نامردی که در ماجرای دل بردن از دخترکی توشاگی با او سر جنگ داشت، نوشت: «عرض ارادت از کنگو. این‌جا پر است از مارهای بوآ، می‌خزند و دور طعمه‌شان می‌پیچند. دلم هوای شما را کرد.»

بعد از مدت‌ها بالاخره کمی خوشحال شدم. ولی همین هم بدون عذاب وجدان نیست؛ چرا دنیا طوریست که مرگ عده‌ای خوشحالم کند؟

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۱۴
سری به ساندکلاود زدم و دنبال چیزی در آهنگ‌های اصیل ایرانی می‌گشتم که چشمم افتاد به یک آهنگ کودکانه‌، گل از گلم شکفت، و افتادم در دریای آهنگ‌های کودکانه. شروع کردم به جمع کردن خوب‌هایشان یک‌جا برای فرزند آینده‌ام. تصور می‌کردم که هرکدام را چه موقع در چه سنی و در چه موفعیتی برایش پخش کنم. بعضی‌ها را حفظ خواهم کرد و خودم برایش خواهم خواند. یک آهنگ را -با اینکه بارها جلوی چشمم آمد- پخش نکردم. مادر من با صدای خسرو شکیبایی مرحوم. می‌دانستم اگر آن یکی را بشنوم می‌شکنم از غصه.
به هر جهت شعری از ایرج میرزا به دوست پدرمُرده را گوش کردم و پنجره‌ای به شعرهای سوگوارانه باز شد. دیدم شهریار شعری با صدای خودش دارد به نام «خان ننه»؛ نتواستم مقاومت کنم در گوش کردنش. شنیدم و گریه‌ام گرفت. خودش هم موقع خواندنش گریه می‌کرد. بعد مختصر زندگینامه‌اش را نگاه کردم و فهمیدم مادرش را در بزرگسالی از دست داده است. پس آن شعر داستان زندگی خودش نبود. اما چرا با خواندنش گریه می‌کرد؟ قدرت حس کردن آدم‌ها زمین تا آسمان متفاوت است. بی‌خود نیست که یکی شاعر می‌شود و باقی نه. انگار خودت بازیگر نقشی برای خودت باشی، نه فقط خود واقعی‌ات.
خواب دیدم مادرم به پدرم میگفت دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشد. بی‌قرار بود اما پدرم جدی‌اش نمی‌گرفت. من می‌دانستم، با خودم گفتم، خب چون قرار است بمیری عزیز دلم.
  • ۱ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۳۰

چون از زمان فوت مامان ننوشتم و حدود ۱۰ سال نوشتن برای من حکم شناختن خودم را داشت، و چون امروز بالاخره بعد از چند روز حال گرفته و دم به گریه، بالاخره پدر مسبب یک گریه‌ی درست و حسابی شد و تا الان که ساعت ۱۰ دقیقه به ۴ بعد از ظهر اولین روز هفته‌ی کاری است اینجا، هیچ کاری نکرده‌ام، تصمیم گرفتم یک جایی حداقل ثبت کنم که چه‌فدر زندگی من فلج شده است بعد از از دست دادن مامان و گرفتار شدن با پدری که نمی‌داند حالا با تنهایی‌اش چه‌طور بسازد. راستش، دومی مشکل بزرگتری است برای من.

در حالی که دوست داشتم زندگی‌ام بالاخره در ۲۸ سالگی بدون رقابت می‌گذشت، هنوز در وضعیتی هستم که باید برای گرفتن موقعیت بعدی با هم‌کلاسی‌های خودم رقابت کنم. تا چند روز اخیر نمی‌خواستم قبول کنم که از دست دادن مامان دلیلی برای عقب ماندنم شده است. چون من تلاش کردم که جبران کنم و تا الان هم نتیجه‌ی تلاشم را دیده‌ام. اما این چند روز فهمیدم که انگار خیلی از روزها حال دم به گریه‌ام مرا از زندگی انداخته است. دیروز و پریشب حتا دلم نمیخواست با دوست‌پسر جدید وقت بگذرانم -گرچه برای حفظ ظاهر بالغانه‌ام وقت گذراندم و فشاری که بین مغز و چشم و بینی و دلم تاب می‌خورد را تحمل کردم. حتا یک‌جا -وقتی خواننده‌ی فرانسوی آهنگی به نام «مامان» می‌خواند- اشک هم ریختم. حتا همین الان که این را می‌نویسم صورتم می‌سوزد اما حتا حوصله‌ی بیشتر گریه کردن ندارم. افسردگی شدیدتر شده شاید. دوز قرص‌ها را بیشتر کنم؟ نمی‌شود سر خود از این کارها کرد و دلم هم نمی‌خواهد درگیر نوبت گرفتن و ویزیت آنلاین و توضیح مسائل برای دکتر بشوم.

خسته شدم. از این که چند روز درگیر گریه نکردن و کردن و به یاد آوردن همه‌ی خوب و بدهای گذشته و زندگی رقت‌بار فعلی پدرم باشم خسته شدم. صورتم می‌سوزد. خسته شدم.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۷:۳۷
دوباره وضعیت خوابم طوری شده است که از یک شب تا صبح چند خواب می‌بینم و یکی خاطرم می‌ماند، در طول روز سایه می‌اندازد روی فکرم، تا بالاخره به روی خودم بیاورم که چه بوده و چه شده و ریشه‌ی احتمالی‌اش در کجاست.
دیشب بود یا دیروز، نمی‌دانم. خواب دیدم در هواپیماها و اتوبوس‌های ایران سرگردان بودم. در مسیر که بودم یادم می‌افتاد مقصدم کجاست (و همیشه در مسیر اشتباهی بودم)، اما تا می‌رسیدم به جایی که می‌شد پیاده شوم و تصمیم بگیرم کجا بروم، باز یادم می‌رفت. گیج و مضطرب می‌شدم. حتا نمی‌شد از کسی بپرسم «ببخشید، مقصدم کجاست؟» دستپاچه می‌شدم. دوباره به خودم می‌آمدم می‌دیدم سوار وسیله‌ای هستم که نمی‌دانم کی و چطور و چرا سوارش شدم. از حاضران می‌پرسیدم مقصد کجاست. گاهی تعجب می‌کردم که من تاحالا به آن سمت‌ها نرفته‌ام. حالا برسم هم چطور برگردم. و ساعت‌ها یا روزها باید در میان مسافران صبر می‌کردم تا برسم به جایی که حتا مقصدم نبود.
  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۵۲

مامان مُرد.

از پنج روز پیش، مامان ۵۶ ساله‌ی من که وجودش در معنی جهان بود، دیگر وجود ندارد. می‌فهمید؟ جهان، دیگر جهان همیشگی نیست.

همین حالا فهمیدم برای این که تاریخ روزها مملکت بهتر در خاطرم بماند میتوانم بیشتر اینجا بنویسم.

با یک نفر آشنا شده‌ام که از دریادلی و خودگذشتگی مرا یاد خودم در بی‌پناه‌ترین شکلم می‌اندازد؛ قبل از آن وقت‌ها که تصمیم بگیرم اشتباه کرده‌ام و باید برای محافظت از خودم مقداری شرارت هم جایی جمع کنم.

حالا هم خوش‌بینم هم مشکوک. نگرانی‌های زندگی خودم هم به جا. 

باید پیش رفت و دید.

برای من گشت و گذار بین آدم‌ها همیشه اصل بوده‌است. مشکل اصلی این است که خیلی زود و راحت دلم گیر می‌کند یک‌جا. چرا تا ۱۸ سالگی فکر می‌کردم آن‌قدر سنگ‌دلم که ممکن است از اجتماع طردم کنند؟ یا شاید سنگ‌دل هم بودم، و این همه تغییر کردم؟

این آدم‌ها داستان‌های منند (به جز آن چند مورد شغال دندان‌تیز که کابوس شدند). چطور حسی بهشان نداشته باشم؟

گویی دوباره جوان تازه از تخم درآمده‌ی ۶-۷ سال پیش شده‌ام. نپرس چرا، حالا نمی‌توانم مفصل تعریف کنم. همین‌قدر بدان که آن چندماه آخر که کتاب‌ها را سبک و سنگین می‌کردم و بیشترشان را فروختم، کمترشان را نگه داشتم، و چندتاشان را هدیه کردم، خود من بودم که ذره‌ذره از سر تا پا سبک و سنگین شدم و اضافه‌ها را گذاشتم و عصاره را آوردم اینجایی که هستم. اما خوب می‌دانی که آدم بدون اضافه‌ها چشم و دلش سیر نیست. باید اضافه کرد. همین است که حالا در به در دنبال اضافه کردنم و این یادآور اوایل جوانیست.

چند ساعت دیگر، صبح، بعد از ۵ سال دوباره بیدار می‌شوم تا به کلاس دانشگاه بروم. این بار در مقطعی دیگر، رشته‌ای دیگر و مملکتی دیگر.



  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۰۱:۵۶