دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

بعد از مدت‌ها بالاخره کمی خوشحال شدم. ولی همین هم بدون عذاب وجدان نیست؛ چرا دنیا طوریست که مرگ عده‌ای خوشحالم کند؟

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۱۴
سری به ساندکلاود زدم و دنبال چیزی در آهنگ‌های اصیل ایرانی می‌گشتم که چشمم افتاد به یک آهنگ کودکانه‌، گل از گلم شکفت، و افتادم در دریای آهنگ‌های کودکانه. شروع کردم به جمع کردن خوب‌هایشان یک‌جا برای فرزند آینده‌ام. تصور می‌کردم که هرکدام را چه موقع در چه سنی و در چه موفعیتی برایش پخش کنم. بعضی‌ها را حفظ خواهم کرد و خودم برایش خواهم خواند. یک آهنگ را -با اینکه بارها جلوی چشمم آمد- پخش نکردم. مادر من با صدای خسرو شکیبایی مرحوم. می‌دانستم اگر آن یکی را بشنوم می‌شکنم از غصه.
به هر جهت شعری از ایرج میرزا به دوست پدرمُرده را گوش کردم و پنجره‌ای به شعرهای سوگوارانه باز شد. دیدم شهریار شعری با صدای خودش دارد به نام «خان ننه»؛ نتواستم مقاومت کنم در گوش کردنش. شنیدم و گریه‌ام گرفت. خودش هم موقع خواندنش گریه می‌کرد. بعد مختصر زندگینامه‌اش را نگاه کردم و فهمیدم مادرش را در بزرگسالی از دست داده است. پس آن شعر داستان زندگی خودش نبود. اما چرا با خواندنش گریه می‌کرد؟ قدرت حس کردن آدم‌ها زمین تا آسمان متفاوت است. بی‌خود نیست که یکی شاعر می‌شود و باقی نه. انگار خودت بازیگر نقشی برای خودت باشی، نه فقط خود واقعی‌ات.
خواب دیدم مادرم به پدرم میگفت دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشد. بی‌قرار بود اما پدرم جدی‌اش نمی‌گرفت. من می‌دانستم، با خودم گفتم، خب چون قرار است بمیری عزیز دلم.
  • ۱ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۳۰

چون از زمان فوت مامان ننوشتم و حدود ۱۰ سال نوشتن برای من حکم شناختن خودم را داشت، و چون امروز بالاخره بعد از چند روز حال گرفته و دم به گریه، بالاخره پدر مسبب یک گریه‌ی درست و حسابی شد و تا الان که ساعت ۱۰ دقیقه به ۴ بعد از ظهر اولین روز هفته‌ی کاری است اینجا، هیچ کاری نکرده‌ام، تصمیم گرفتم یک جایی حداقل ثبت کنم که چه‌فدر زندگی من فلج شده است بعد از از دست دادن مامان و گرفتار شدن با پدری که نمی‌داند حالا با تنهایی‌اش چه‌طور بسازد. راستش، دومی مشکل بزرگتری است برای من.

در حالی که دوست داشتم زندگی‌ام بالاخره در ۲۸ سالگی بدون رقابت می‌گذشت، هنوز در وضعیتی هستم که باید برای گرفتن موقعیت بعدی با هم‌کلاسی‌های خودم رقابت کنم. تا چند روز اخیر نمی‌خواستم قبول کنم که از دست دادن مامان دلیلی برای عقب ماندنم شده است. چون من تلاش کردم که جبران کنم و تا الان هم نتیجه‌ی تلاشم را دیده‌ام. اما این چند روز فهمیدم که انگار خیلی از روزها حال دم به گریه‌ام مرا از زندگی انداخته است. دیروز و پریشب حتا دلم نمیخواست با دوست‌پسر جدید وقت بگذرانم -گرچه برای حفظ ظاهر بالغانه‌ام وقت گذراندم و فشاری که بین مغز و چشم و بینی و دلم تاب می‌خورد را تحمل کردم. حتا یک‌جا -وقتی خواننده‌ی فرانسوی آهنگی به نام «مامان» می‌خواند- اشک هم ریختم. حتا همین الان که این را می‌نویسم صورتم می‌سوزد اما حتا حوصله‌ی بیشتر گریه کردن ندارم. افسردگی شدیدتر شده شاید. دوز قرص‌ها را بیشتر کنم؟ نمی‌شود سر خود از این کارها کرد و دلم هم نمی‌خواهد درگیر نوبت گرفتن و ویزیت آنلاین و توضیح مسائل برای دکتر بشوم.

خسته شدم. از این که چند روز درگیر گریه نکردن و کردن و به یاد آوردن همه‌ی خوب و بدهای گذشته و زندگی رقت‌بار فعلی پدرم باشم خسته شدم. صورتم می‌سوزد. خسته شدم.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۷:۳۷
دوباره وضعیت خوابم طوری شده است که از یک شب تا صبح چند خواب می‌بینم و یکی خاطرم می‌ماند، در طول روز سایه می‌اندازد روی فکرم، تا بالاخره به روی خودم بیاورم که چه بوده و چه شده و ریشه‌ی احتمالی‌اش در کجاست.
دیشب بود یا دیروز، نمی‌دانم. خواب دیدم در هواپیماها و اتوبوس‌های ایران سرگردان بودم. در مسیر که بودم یادم می‌افتاد مقصدم کجاست (و همیشه در مسیر اشتباهی بودم)، اما تا می‌رسیدم به جایی که می‌شد پیاده شوم و تصمیم بگیرم کجا بروم، باز یادم می‌رفت. گیج و مضطرب می‌شدم. حتا نمی‌شد از کسی بپرسم «ببخشید، مقصدم کجاست؟» دستپاچه می‌شدم. دوباره به خودم می‌آمدم می‌دیدم سوار وسیله‌ای هستم که نمی‌دانم کی و چطور و چرا سوارش شدم. از حاضران می‌پرسیدم مقصد کجاست. گاهی تعجب می‌کردم که من تاحالا به آن سمت‌ها نرفته‌ام. حالا برسم هم چطور برگردم. و ساعت‌ها یا روزها باید در میان مسافران صبر می‌کردم تا برسم به جایی که حتا مقصدم نبود.
  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۵۲

مامان مُرد.

از پنج روز پیش، مامان ۵۶ ساله‌ی من که وجودش در معنی جهان بود، دیگر وجود ندارد. می‌فهمید؟ جهان، دیگر جهان همیشگی نیست.

همین حالا فهمیدم برای این که تاریخ روزها مملکت بهتر در خاطرم بماند میتوانم بیشتر اینجا بنویسم.

با یک نفر آشنا شده‌ام که از دریادلی و خودگذشتگی مرا یاد خودم در بی‌پناه‌ترین شکلم می‌اندازد؛ قبل از آن وقت‌ها که تصمیم بگیرم اشتباه کرده‌ام و باید برای محافظت از خودم مقداری شرارت هم جایی جمع کنم.

حالا هم خوش‌بینم هم مشکوک. نگرانی‌های زندگی خودم هم به جا. 

باید پیش رفت و دید.

برای من گشت و گذار بین آدم‌ها همیشه اصل بوده‌است. مشکل اصلی این است که خیلی زود و راحت دلم گیر می‌کند یک‌جا. چرا تا ۱۸ سالگی فکر می‌کردم آن‌قدر سنگ‌دلم که ممکن است از اجتماع طردم کنند؟ یا شاید سنگ‌دل هم بودم، و این همه تغییر کردم؟

این آدم‌ها داستان‌های منند (به جز آن چند مورد شغال دندان‌تیز که کابوس شدند). چطور حسی بهشان نداشته باشم؟

گویی دوباره جوان تازه از تخم درآمده‌ی ۶-۷ سال پیش شده‌ام. نپرس چرا، حالا نمی‌توانم مفصل تعریف کنم. همین‌قدر بدان که آن چندماه آخر که کتاب‌ها را سبک و سنگین می‌کردم و بیشترشان را فروختم، کمترشان را نگه داشتم، و چندتاشان را هدیه کردم، خود من بودم که ذره‌ذره از سر تا پا سبک و سنگین شدم و اضافه‌ها را گذاشتم و عصاره را آوردم اینجایی که هستم. اما خوب می‌دانی که آدم بدون اضافه‌ها چشم و دلش سیر نیست. باید اضافه کرد. همین است که حالا در به در دنبال اضافه کردنم و این یادآور اوایل جوانیست.

چند ساعت دیگر، صبح، بعد از ۵ سال دوباره بیدار می‌شوم تا به کلاس دانشگاه بروم. این بار در مقطعی دیگر، رشته‌ای دیگر و مملکتی دیگر.



  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۰۱:۵۶
من در آوردن سگ اشتباه کردم. یک اشتباه فجیع با دوام سالیان. چه مشاجره‌ها و دل‌شکستگی‌ها که در ارتباط با خانواده ایجاد نشد. رابطه‌ام با الف. از همه بیشتر خراب شد. حتی دیگر به زحمت می‌توان اسمش را رابطه گذاشت. بله تقصیر من است. در شرایط افتضاح، اشتباه‌ترین کار ممکن را کردم. عقلم کجا بود؟
حالا توضیحش سخت است که چه به من می‌گذرد. به الف. گفتم برنامه‌ات برای آینده‌ی رابطه چیست. او نمی‌خواست بگوید، ولی امشب بالاخره گفت که از حال رابطه هم ناراضیست، آینده که جای خود. راستش برای هزارمین بار خواستم رابطه‌مان قطع شود. اما با صحبت امشب فهمیدم بیشتر از آن که تقصیر کسی باشد، تقصیر شرایطی است که در آن گرفتاریم. این درک ناقص من است که زور می‌زند برای هر مسئله‌ای یک عامل انسانی پیدا کند. ما سراسر باخته‌ایم. دیگر حتی چیزی نمانده که با آن قمار کنیم. مگر یک وقت شانس برای اولین‌بار رو کند. یعنی تنها امیدی که می‌توان داشت به شانس است. «هدف» معتایی ندارد. مضحکه‌ی خودم و اطرافیانم شده‌ام. خاک بر سر من که یک سگ هم به این سیرک اضافه کردم. چنان حماقت باورناپذیری‌ست که هنوز لحظه‌ای که از خواب بیدار می‌شوم، لحظه‌ای آرزو می‌کنم که این فاجعه خواب بوده است.

چهارشنبه ۲۸ تیر ساعت ۱۶:۴۰ توله‌سگی را به قیمت دو میلیون و هفتصد هزار تومان از چند پسر مجرد هم‌خانه خریدم. شب احساس کردم زندگی‌ام دیگر شکل سابق را نمی‌تواند داشته باشد، ترسیدم. آخر شب مهسا آمد، فهمیدم تنها نیستم و اوضاع بهتر شد. امروز حدود یک هفته شده است که یوشا با من زندگی می‌کند. باهوش و لوس است. زندگی من دیگر به شکل سابق نخواهد شد. یک موجود زنده هرروز صبح برای گرفتن محبت جلوی دست من دراز می‌کشد. بعد از بازی که خسته می‌شود اگر من در حال کار کردن پشت میز باشم، جلوی پایم بهانه‌گیری می‌کند تا بغلش کنم و روی پای من بخوابد. روزانه چندین بار از من می‌خواهد با او بازی کنم. بعضی شب‌ها در تاریکی بی‌خواب می‌شود، بغلش می‌کنم در تاریکی قدم می‌زنیم و نوازشش می‌کنم تا خوابش ببرد. ترس‌هایم زیاد است، فعلا فرصت نوشتنش نیست. همه‌ی حواسم روی این است که یوشا افسردگی نگیرد. چند روز طول کشید تا اضطرابش کمتر شد. امیدوارم از این هم آرام‌تر شود.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۱۹

شب و روزم برعکس شده‌ امشب تا صبح حس جالبی داشتم. به خودم نزدیک‌تر شده‌ام. حالا کم‌کم خوابم گرفته. به نظرم رسید که بنویسم جرقه‌هایی در ذهنم گاهی زده می‌شود. آن‌قدر سریع است که در چنگ آدم نمی‌ماند تا ببینی چه بود، فقط اثرش می‌ماند که خوب هم هست. البته اوضاع خوب نیست. نه دانشجوام نه کار دارم، نه کار پیدا می‌شود اصلا. آینده هیچ معلوم نیست. تنها معلوم این است که هنوز با همه‌ی وجودم می‌خواهم دور شوم.

خیلی سخت، خیلی خیلی نگران‌کننده، و هیچ‌کس هم متوجه نیست. از بیرون اینطور به نظر می‌آید که فل‍انی حال‍ا دفاع می‌کند بعد هم مهاجرتی چیزی، زندگی‌اش روی ریل است. اما روی ریل که هیچ، روی زمین هم نیست. آن کارتون را یادتان هست که آن گرگ دنبال میگ‌میگ تا چند متر بعد از نوک صخره هم در هوا جلو می‌رفت، ناگهان می‌افتاد؟ این تمام شدن تحصیل حکم همان را دارد. حالا دو ماه است دنبال کار می‌گردم و هیچ‌جا مرحله‌ای پیش نرفته‌ام. امروز برای شرکت‌های بزرگ داخلی هم رزومه فرستادم. این یعنی سپر انداخته‌ام. اگر این‌ها هم ردم کنند دیگر دستم به هیچ‌جا نمی‌رسد. بعد از این همه کار و درس و رویاپردازی، با آن فکری که در مورد خودت داری، که سختی را تحمل کنی برای رسیدن به یک زندگی حداقلی، کارت برسد به جایی که کار پیدا نکنی. رفتن پیش‌کش.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۷

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۱