- ۱ نظر
- ۱۹ مهر ۰۲ ، ۰۴:۰۷
شب و روزم برعکس شده امشب تا صبح حس جالبی داشتم. به خودم نزدیکتر شدهام. حالا کمکم خوابم گرفته. به نظرم رسید که بنویسم جرقههایی در ذهنم گاهی زده میشود. آنقدر سریع است که در چنگ آدم نمیماند تا ببینی چه بود، فقط اثرش میماند که خوب هم هست. البته اوضاع خوب نیست. نه دانشجوام نه کار دارم، نه کار پیدا میشود اصلا. آینده هیچ معلوم نیست. تنها معلوم این است که هنوز با همهی وجودم میخواهم دور شوم.
خیلی سخت، خیلی خیلی نگرانکننده، و هیچکس هم متوجه نیست. از بیرون اینطور به نظر میآید که فلانی حالا دفاع میکند بعد هم مهاجرتی چیزی، زندگیاش روی ریل است. اما روی ریل که هیچ، روی زمین هم نیست. آن کارتون را یادتان هست که آن گرگ دنبال میگمیگ تا چند متر بعد از نوک صخره هم در هوا جلو میرفت، ناگهان میافتاد؟ این تمام شدن تحصیل حکم همان را دارد. حالا دو ماه است دنبال کار میگردم و هیچجا مرحلهای پیش نرفتهام. امروز برای شرکتهای بزرگ داخلی هم رزومه فرستادم. این یعنی سپر انداختهام. اگر اینها هم ردم کنند دیگر دستم به هیچجا نمیرسد. بعد از این همه کار و درس و رویاپردازی، با آن فکری که در مورد خودت داری، که سختی را تحمل کنی برای رسیدن به یک زندگی حداقلی، کارت برسد به جایی که کار پیدا نکنی. رفتن پیشکش.
از خودم میپرسم: چه کار میکنم؟ یک جمله میتواند به همین سادگی مرا خاموش کند.
شاید این درست نیست. شاید من به قدر کافی دلخواهش نیستم. اشتباه هم زیاد میکنم، میدانم. بعد از اشتباهها - آخر اینجا خانهی خودم نیست، وگرنه اشتباه در خانهی خود آدم معنی ندارد- دلم میگیرد، میخواهم بروم خانهی خودم، جایی که هیچکس مرا نمیبیند، شهادت اشتباههایم را نمیدهد.
آخر این صحبت چندبار دیگر باید تکرار شود تا شر همهچیز را بکند؟
دوران بسیار سختی هست. هیچوقت مثل الان در منگنه نبودهام. گیج و مستأصلم، حتی نمیدانم بالاخره میتوانم مستقل شوم یا نه. وقت هیچ چیز نیست. انگار بهممی که پشت سرمان سرازیر است، امان نمیدهد فکر کنیم که از کدام طرف فرار کنیم. من کمتلاش نبودهام. قرار نبود به این روز بیفتم. بیشتر از همه این آزارم میدهد که در چنین وضعیتی، عضو یک رابطه هم هستم. البته الف. خصوصا در روزهای اخیر مرا چنان حمایت کرده که شگفتزده شدم. اما به خاطر اوضاع داخلیام چیزی شبیه خجالت، شبیه نالایقی در من هست که میلم به شراکت را کمتر میکند. عجب وضعیت کثافتی است ها. قبل از این فکر نمیکردم به چنین روزی بیفتم. آخرین بار سالهای ۹۴ و ۹۵ بود که وضعیت مشابهی داشتم. خوابگاهی بودم، با ۱۲ نفر دیگر در ۴۰ متر جا زندگی میکردم و پولتوجیبیام فقط کفاف شارژ کردن اعتبار سلف دانشجویی و یک ظرف اسپاگتی از فستفود همان اطراف دانشگاه برای دو روز آخر هفته را میداد.
فرق آن روز با امروز این است که دو دورهی اشتغال در این میان بوده و حالا مطمئنم که روزی از این وضع بیرون خواهم رفت. امیدوارم این میان چیز مهمتری از دست نرود.
دیشب قلبم در دهانم آمد. دو ساعت در تخت دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد. چشم و گوشم با تمام قوا باز بود. از شب قبلش که با الف. در منزل مهسا بودیم صحبت از رفتن و برنامهی من شده بود. اضطراب کلیای مرا گرفت. یعنی ناگهان حس کردم سرم را فرو کردهام زیر برف و فقط سفیدی میدیدهام. با الف. حرف میزدم و از احساسم میگفتم. گفت دوستم دارد. میدانستم.
روز بعد راجع به انواع روشهای رفتن حرف میزدیم، راجع به ازدواج هم گفتیم. شب دوباره این موضوع را با الف. بررسی کردیم. انگار فکرش را مشغول ایدهی ازدواج کرده بود. من قبل از آن هیچوقت چنین واکنشی در موضوع ازدواج از او ندیده بودم. همیشه شوخی میکردیم، میخندیدیم، تمام میشد. اینبار گفت باید فکر کند. از شدت اضطراب تنفس برایم سخت شد. یک آن همهی شوخیها خندیدند به خود من. ترسیدم. با این که دیروقت بود تا ۴ صبح خوابم نبرد. صبح هم اصلا آمادگی نشستن سر کلاس آلمانی را نداشتم اما حیف بود. وقتی نشستم فهمیدم حالا اصلا آلمانی به کار من نمیآید. کلاسی که تا چند روز پیش مفیدترین قسمت زندگی این روزهایم بود ناگهان تبدیل به چندساعتی شد که وقت از نوشتن پایاننامهام میدزدد. عجب.
با همکلاسیام که ده سال است ازدواج کرده و شخصیتش به من شبیه است راجع به اتفاقات دیشب حرف زدم، نظرش را خواستم. گفت باید از احساس خودم مطمئن شوم و طوری تصمیم بگیرم که هرچه در ادامه پیش آمد، بگویم خودم خواستم. عجب.
فرایند دکترا خیلی طولانیتر است. حتی با فرض موفق پیش رفتن، حداقل یک سال دیگر ماندنیام. این بدترین ویژگی این راه است. اما الف. گفت باید دکترا بخوانم. راست میگفت. فرهاد هم گفت برای رفتن عجله نکنم. گفت شغلمان در خطر است. سر همین موضوع بود که به الف. گفتم باید تیم باشیم، تخممرغها را در دو سبد بچینیم.
همین که مدتهاست ننوشتهام انگار مدتهاست هوشیاری درست و حسابی را تجربه نکردهام. به کم یا زیاد شدن تنهایی هم ربط دارد. آدمی که تنهاست میتواند آنقدر خودش را ببیند که در همهی جهانبینیاش حل شود، محو شود. آنوقت فکر میکند به هر چه میداند تسلط دارد. یعنی وقت کرده به همهی چیزهایی که دیده و شنیده فکر کند و دربارهشان تصمیمی بگیرد. مدتهاست که فکر عمیقی نکردهام. بیشترین دغدغهام این روزها این است که سریعتر پایاننامه را بنویسم و سریعتر راهی برای کار کردن پیدا کنم و اگر هم شد که بروم از اینجا. درست به مورد سوم که میرسم داغ دلم تازه میشود که حالا تکلیف رابطه چه میشود. الف. میگوید این که من نگران اجاره خانه نیستم ولی او نگران است باعث شده من به عشق و عاشقی فکر کنم اما او نه. اینطور برداشت نکنید که من نشستهام غصه میخورم که چطور چه کنم که چه شود. من همراهم با هرچه که شد. برخلاف قبلتر که فکر میکردم آدم بیشترین کنترل را حداقل روی انتخاب کسی که میخواهد دارد، حالا فکر میکنم نه، حتی حق انتخاب دندانگیری هم نداریم. انتخاب شریک زندگی همانقدر شدنی است که انتخاب مدرسهی ایدهآل، دانشگاه ایدهآل، شرکت ایدهآل. متوجهید؟ بازاری است این یار پیدا کردن. شرایط متقاضی و شرایط عرضهکننده هم چنان گزینهها را محدود میکند که عملا انتخاب کردنی در کار نیست. خواهرم میگفت این قرصها که حالا بیشتر از یک سال است میخورم و در چند ماه اخیر سعی کردم ترکشان کنم اما نتوانستم، در سن بالاتر مثلا فراموشی زودرس و بیماریهای دیگر عصبی ایجاد میکند. من فکر میکنم همین حالا هم مشکلاتی در فعالیت ذهنم ایجاد شده. در درونیترین لایههای ذهنم، خود قبلم نیستم. در بیرون کارآمدترم، زندگیام پیش میرود، سالم به نظر میرسم. اما درونم فدا شد. چارهی دیگری هم نبود. به نظرم غم و افسردگی عمده عناصر تشکیلدهندهی خود درونیام بودند. ماهیتش همین بود اصلا. این غربتی که حالا دارم شاید همان شکل از بودن است که باید از اول تجربه میکردم. چه میدانم.
رابطهی من با مادرم هنوز برایم مبهم است. در واقعیت من به او بیاعتمادم، شاید بشود گفت کمی هم از او میترسم چون میدانم اوست که مرا اختراع کرده، و هم او میتواند مرا نابود کند. حس میکنم هیچوقت دم به تلهی صمیمیت با او ندادهام. او بدش نمیآمد بیشتر راجع به من بداند، اما ترس من اجازه نمیداد. با این حال روشنترین کابوس زمان کودکیام تصویر چاقو خوردن مادرم است، توسط یک دست در تاریکی؛ در حالی که تنها یک نقطه نور روی مادرم افتاده است. خوب یادم است که آن شب مادرم مرا خانهی مادربزرگم گذاشته و رفته بود. با گریه بیدار شدم، مادربزرگم که حالا نزدیک دو سال فوت شده، وعده داد فردا به مادرم تلفن خواهیم کرد، و مرا دوباره به خواب واگذاشت.
دیشب و بسیار شبهای دیگر در سالهای اخیر خواب دیدهام که بلایی سر همه از جمله مادرم میآید و من فقط دنبال او میگردم که لحظهی آخر را با او بگذرانم. در خوابهایم با او رابطهی مهمتری دارم. این که من تکهای از او هستم مدام مرا به سویش میکشاند. خودم را بدون او هیچ میبینم و نمیخواهم تنهایم بگذارد. در واقعیت اما فکر میکنم آنقدرها صنمی باهم نداریم. از این تناقض در عذابم. شاید از این که روزی از دستش خواهم داد میترسم که از او فاصله میگیرم. شاید پدر تا زنده است امکان صمیمیت من با او را سلب کرده است.
Seit Mittwoch sind meine Freundin, nämlich Mahsa, und ich gemeinsam zu Hause geblieben, um zu lernen. Ich musste an der These meines Masterstudiums arbeiten, und Mahsa wollte sich selbst auf ihre Prüfung vorbereiten. Wir mögen wegen des nicht allein Gefühl in der Nähe von einem anderen lernen. Wir helfen uns beim Kochen und Spülen Waschen mit. Deswegen haben wir mehr Zeit, um sich auf unsere akademischen Aufgaben zu konzentrieren. Wir haben gemeinsam während unserer Lieblingsserie gegessen. Manchmal haben wir lustige Musik gehört und mitgesungen. Ich habe noch nicht das Ergebnis bekommen, das stellt mich zufrieden. Aber ich habe ein paar Freunde, die studieren Computerwissenschaft oder arbeiten als Computeringenieur und können mir endlich helfen. Ich bin nicht allein und ich bin glücklich darüber.
حال و روز معمولی ندارم. اوضاع بیرونی و درونی هردو خراب است. توحش داروغهی عفریت از پیشبینی خارج است. هرروز آتش میریزد سرمان، دست هیچکس هم به هیچجا بند نیست. خانواده و استاد هردو طردم کردهاند. میدانم نباید اهمیت بدهم اما ناثیرش غیرقابل انکار است. این میان فقط وضعیت ظاهری رابطه بد نیست که آن هم به نظرم دروغ است. من خواستم که بسازم. حالا، همین لحظه، نمیخواهم. غریبه که نیستید، با آن کارهایی که پارسال کرد و ناگهان مرا گذاشت و رفت، هیچوقت دلم قرص نیست به بودنش. هیچوقت درست راجع به آن حرف نزد. از آخرین رفتارها چیزهایی به دل دارم که به رویش نیاوردهام. انگار فرزند جایزالخطاییست که میترسم با کوچکترین صحبت از خانهام فرار کند. چند شب پیش خواب دیدم یکی از آن رفتارها را مطرح کردم و گفت پس باید تمام کنیم. به همین راحتی رفت. مدتیست دور بودیم و گاهی دلم تنگ شد، اما حالا، نمیدانم چرا حتی بدم نمیآید دیگر نبینمش. چه به سرم آمده؟۱